روشا داستانی شگفت انگیز داشت که ما را با خود به دنبالش کشاند. روشا شش ساله بود که علی و سمانه پدر و مادرش به دیدار سورمان آمدند. روشا هفت ساله می شد و 2 ماه ای دیگر به مدرسه می رفت. دختری که پس از 12 سال انتظار آمده بود، اما پزشکان امیدی به یک سالگی اش هم نداشتند. حالا روشا 7 ساله می شد و چشم و چراغ خانه ای بود که پدر و مادر و پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها خانه را به نام او می شناختند؛ خانه ی روشا.
دخترک کوچک با موهای قهوه ای و چشم های سیاهش 7 سال برای زندگی جنگیده بود در کنار پدر و مادر…و امروز پدر و مادر در آستانه ی 7 سالگی می خواستند که داستان زندگی او را جاودان کنند و می خواستند که نریشنی برای ویدیوی تولد او داشته باشند که داستان آنها و داستان میوه ی زندگیشان باشد. می خواستند هر وقت که فیلم تولد هفت سالگی روشا دیده می شد، هزار شعر و سخن و امید بر جان و دل بیننده و از همه مهمتر خود روشا پا بگیرد.
.. داستان روشا و قصه های او را را در 7 جلسه ملاقات با پدر و مادر و پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها شنیدیم. همه ی فیلم ها و عکس های خانواده به امانت به سورمان سپرده شد و پس از 3 هفته نتیجه کار آماده بود…و نتیجه ویدیو و نریشن نهایی آن شد که سمانه –مادر روشا- برایمان نوشت:”هزار با هم که این متن ها را بشنوم خسته نمی شوم، زنده می شوم، چون این کلمات دردها، شادی ها و زندگی منند”.